.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۰۵→
ارسلان...ارسلان...یعنی ارسلان الان داره چیکارمی کنه؟!!حتما یه گوشه نشسته وداره حرص می خوره...حتما ازدست من عصبانیه...من نمی خواستم اینجوری بشه...تقصیرمن نبود!!من نمی خواستم ناراحتش کنم...من فقط می خواستم یه چیزی بگم ورعناجون وبپیچونم!تقصیررعناجون بودکه الکی توهم زد وفکرکرد ارسلان عاشق منه...ارسلان...ارسلان عاشق منه؟!!خیلی مسخره است...خیلی...
پوزخندی روی لبم نقش بسته بود...
این حرف رعناجون توی گوشم می پیچید:
- مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟
هِه...عروس گل؟!!من؟؟
درسته ارسلان خودش به من گفت که هیچ وقت ازم متنفرنبوده ولی متنفرنبودنش دلیل نمیشه که عاشق من باشه...حتما ازامروز به بعد ارسلان دوباره میشه همون ارسی گودزیلای اخموی خودشیفته دختربازی که
قبلا بود...حتماقولی روکه دیروز، لب دریا،به من داده روفراموش می کنه!!حتمافراموش می کنه که ماباهم
قرارگذاشتیم که برای همیشه باهم دوست باشیم...آره حتمایادش میره...آره...یادش میره...قولش ویادش
میره...کاش رعناجون اون حرفارو نمیزد...کاش ارسلان وناراحت نمی کرد...کاش زودقضاوت نمی کرد.
پرحرص وکلافه شروع کردم به کندن پوست لبم...
می خواستم یه جوری حرصی وکه از رعناجون داشتم خالی کنم...
همون طورمشغول کنن پوست لبم بودم وزیرلب به جونه مامان ارسلان غرمیزدم که نگاه روی کادوی توی دستم ثابت موند...
کادو...کادویی که ارسلان برای من خریده...کادویی که اگرنبودشاید هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمیفتاد...کادویی که اگر توشرایط عادی ازطرف ارسلان به من داده می شد،ذوق زده ام می کرد اماحالا...
اصلا ارسلان برای چی امروزاومد دم درخونه ام وبهم هدیه داد؟!!دلیل این همه مهربونی برای چیه؟!!نکنه صبحم واقعا توهم نزده بودم و ارسلان تمام اون کاراروکرده...نمی دونم...نمی دونم...هیچی نمی دونم...
تصمیم گرفتم برای اینکه ازدست افکار مزاحم خلاص بشم،کادوی ارسلان وبازکنم...اصلا این توچی هست؟!
در جعبه کادویی روبازکردم نگاهم روی یه جعبه گوشی ثابت موند...
گوشی؟!!ارسلان برای من گوشی خریده؟؟واقعا؟!!
جیغ خفیفی زدم ودست دراز کردم وگوشی وازجعبه اش بیرون آوردم...خیرع شدم به صفحه گوشی...لبخندی روی لبم نشست...
ارسلان مرسی...ازت ممنونم...توخیلی خوبی...خیلی مهربونی...مرسی...
************
پوزخندی روی لبم نقش بسته بود...
این حرف رعناجون توی گوشم می پیچید:
- مگه اصلا من میذارم پسرم باهمچین عروس گلی نامهربونی کنه؟
هِه...عروس گل؟!!من؟؟
درسته ارسلان خودش به من گفت که هیچ وقت ازم متنفرنبوده ولی متنفرنبودنش دلیل نمیشه که عاشق من باشه...حتما ازامروز به بعد ارسلان دوباره میشه همون ارسی گودزیلای اخموی خودشیفته دختربازی که
قبلا بود...حتماقولی روکه دیروز، لب دریا،به من داده روفراموش می کنه!!حتمافراموش می کنه که ماباهم
قرارگذاشتیم که برای همیشه باهم دوست باشیم...آره حتمایادش میره...آره...یادش میره...قولش ویادش
میره...کاش رعناجون اون حرفارو نمیزد...کاش ارسلان وناراحت نمی کرد...کاش زودقضاوت نمی کرد.
پرحرص وکلافه شروع کردم به کندن پوست لبم...
می خواستم یه جوری حرصی وکه از رعناجون داشتم خالی کنم...
همون طورمشغول کنن پوست لبم بودم وزیرلب به جونه مامان ارسلان غرمیزدم که نگاه روی کادوی توی دستم ثابت موند...
کادو...کادویی که ارسلان برای من خریده...کادویی که اگرنبودشاید هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمیفتاد...کادویی که اگر توشرایط عادی ازطرف ارسلان به من داده می شد،ذوق زده ام می کرد اماحالا...
اصلا ارسلان برای چی امروزاومد دم درخونه ام وبهم هدیه داد؟!!دلیل این همه مهربونی برای چیه؟!!نکنه صبحم واقعا توهم نزده بودم و ارسلان تمام اون کاراروکرده...نمی دونم...نمی دونم...هیچی نمی دونم...
تصمیم گرفتم برای اینکه ازدست افکار مزاحم خلاص بشم،کادوی ارسلان وبازکنم...اصلا این توچی هست؟!
در جعبه کادویی روبازکردم نگاهم روی یه جعبه گوشی ثابت موند...
گوشی؟!!ارسلان برای من گوشی خریده؟؟واقعا؟!!
جیغ خفیفی زدم ودست دراز کردم وگوشی وازجعبه اش بیرون آوردم...خیرع شدم به صفحه گوشی...لبخندی روی لبم نشست...
ارسلان مرسی...ازت ممنونم...توخیلی خوبی...خیلی مهربونی...مرسی...
************
۲۷.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.